دیانادیانا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

دیانا الهه ماه و جنگل

آب ماشین

امروز صبح که از خونه زدیم بیرون و رفتیم توی پارکینگ رفتی نشستی صندلی جلو تازگیها انگار که صندلی جلو بشینی حس بزرگی و غرور بهت دست میده بعد یهو پیش خودم گفتم خوبه یه نگاهی به آب رادیاتور بیندازم رفتم و بعد از بالا زدن کاپوت دیدم بله درست فکر میکردم رفتم از صندوق عقب آب آوردم و ریختم توی باکش کارم که تموم شد اومدم نشستم گفتی مامانی آب ریختی گفتم آره خوب ماشین که زبون نداره بگه من تشنمه اصلا آب نداشت و خیلی تشنش شده بود بعدش گفتی مامانی خوب برو از مغازه یه زبون بخر زبون کله پاچه براش بذار که هر وقت تشنش شد بگه من آب می خوام بعدم دو تایی زدیم زیر خنده و از پارکینگ زدیم بیرون تو نفس منی با این حرفهایی که از خودت می سازی ...
29 آبان 1390

دیانا و قلعه سحر آمیز

  دخملم سلام عزیز مامان چند وقتیه خیلی حال و حوصله آپ کردن نداشتم  یعنی می خواستم  بنویسم دوباره میگفتم بگذارم بعدا یا فردا و هر روز هر روز گذشت  دیدم دیگه دوستامون خیلی خیلی لطف دارن به ما گفتم بی خبر نباشن ولی تنبلیه دیگه همتونو دوست دارم و بهتون سر میزنم عزیزای من  بوس جونم برات بگه که حسابی شیطون شدی و همه کاراتو دوست داری تنهایی انجام بدی جدیدا با مامان خیلی کل کل میکنی و استقلال طلبیت بیشتر شده  فقط دوست داری بری روی صندلی و اسکاچ برداری و ظرف بشوری و تمام لباساتو خیس کنی ولی با تهدید من دیگه این کارو انجام نمیدی تازشم کلی شعرهای انگلیسی یاد گرفتی خیلی  هم  ...
28 آبان 1390

دیانا و قلعه سحر آمیز

دخملم سلام عزیز مامان چند وقتیه خیلی حال و حوصله آپ کردن نداشتم یعنی می خواستم بنویسم دوباره میگفتم بگذارم بعدا یا فردا و هر روز هر روز گذشت دیدم دیگه دوستامون خیلی خیلی لطف دارن به ما گفتم بی خبر نباشن ولی تنبلیه دیگه همتونو دوست دارم و بهتون سر میزنم عزیزای من بوس جونم برات بگه که حسابی شیطون شدی و همه کاراتو دوست داری تنهایی انجام بدی جدیدا با مامان خیلی کل کل میکنی و استقلال طلبیت بیشتر شده فقط دوست داری بری روی صندلی و اسکاچ برداری و ظرف بشوری و تمام لباساتو خیس کنی ولی با تهدید من دیگه این کارو انجام نمیدی تازشم کلی شعرهای انگلیسی یاد گرفتیخیلی هم بامزه این شعرها رو می خونی و بعضیا رو هم اشتباهی...
28 آبان 1390

کلاس اسکیت

سلام دختر شیطون بلای مامان یکشنبه روز مهمی بود چون قرار بود ماه آینده تورو توی کلاس اسکیت ثبت نام کنم ولی از بس هر شب بهانه می گرفتی که مامانی اسکیتمو می خوام پام کنم و باهاشون راه برم و این کارت بدون کمک من و بابایی امکان نداشت ما هم که خسته و کمی تنبل و بی حوصله نتیجه این شد که به اتفاق بابایی تصمیم گرفتیم هر چه زودتر تورو توی کلاس ثبت نام کنم تا از شر این اسکیتها تا حدودی خلاص بشیم آنقدر م که بازو بند و زانو بند و مچ بند و کلاه و چی و چی داره که آدمو کاملا خل و چل می کنه تو هم که حسابی باید تکمیل بشی تا راه بیفتی انگاری می خواهی واقعا حرفه ای بازی کنی هر چند امیدوارم تا آخرش همینطوری مشعوف و راضی باشی و مارا ناامید نک...
10 آبان 1390

کلاس اسکیت

سلام دختر شیطون بلای مامان یکشنبه روز مهمی بود چون قرار بود ماه آینده تورو توی کلاس اسکیت ثبت نام کنم ولی از بس هر شب بهانه می گرفتی که مامانی اسکیتمو می خوام پام کنم و باهاشون راه برم و این کارت بدون کمک من و بابایی امکان نداشت ما هم که خسته و کمی تنبل و بی حوصله نتیجه این شد که به اتفاق بابایی تصمیم گرفتیم هر چه زودتر تورو توی کلاس ثبت نام کنم تا از شر این اسکیتها تا حدودی خلاص بشیم آنقدر م که بازو بند و زانو بند و مچ بند و کلاه و چی و چی داره که آدمو کاملا خل و چل می کنه تو هم که حسابی باید تکمیل بشی تا راه بیفتی انگاری می خواهی واقعا حرفه ای بازی کنی هر چند امیدوارم تا آخرش همینطوری مشعوف و راضی باشی و مارا ناامید...
10 آبان 1390

جشن عقد و خداحافظی

  مامانی چهارشنبه هفته پیش رفتیم به سمت گلپایگان آخه هم جشن عقد دختر خاله مامان (مرضیه) بود و هم خداحافظی از بابا بزرگ و مامان بزرگ به خاطر تشرف به حج تمتع البته امروز سه شنبه 3/7/90  راهی هستند ما چون وسط هفته امکانش نبود که بریم آخر  هفته  گذشته رفتیم که خداحافظی کنیم برای منم یه تجربه قشنگی بود که ساک عزیز و بابا بزرگ را خودم بپیچم و وسایلشون رو طبق لیست داده شده توی ساک بگذارم خیلی خوب بود و همگی خوشحال بودیم میشه روزی که ساک خودمون رو بپیچیم اگه خدای مهربونم بخواد از همینجا ازش خواهش می کنم هر وقت که لیاقت داشتم منو به خونه خودش دعوت کنه الهی آمین شب جمعه هم آماده شدی...
3 آبان 1390

جشن عقد و خداحافظی

مامانی چهارشنبه هفته پیش رفتیم به سمت گلپایگان آخه هم جشن عقد دختر خاله مامان (مرضیه) بود و هم خداحافظی از بابا بزرگ و مامان بزرگ به خاطر تشرف به حج تمتع البته امروز سه شنبه 3/7/90 راهی هستند ما چون وسط هفته امکانش نبود که بریم آخر هفته گذشته رفتیم که خداحافظی کنیم برای منم یه تجربه قشنگی بود که ساک عزیز و بابا بزرگ را خودم بپیچم و وسایلشون رو طبق لیست داده شده توی ساک بگذارم خیلی خوب بود و همگی خوشحال بودیم میشه روزی که ساک خودمون رو بپیچیم اگه خدای مهربونم بخواد از همینجا ازش خواهش می کنم هر وقت که لیاقت داشتم منو به خونه خودش دعوت کنه الهی آمین شب جمعه هم آماده شدیم برای رفتن به ...
3 آبان 1390

جشن عقد مرضیه و خدا حافظی

مامانی چهارشنبه هفته پیش رفتیم به سمت گلپایگان آخه هم جشن عقد دختر خاله مامان (مرضیه) بود و هم خداحافظی از بابا بزرگ و مامان بزرگ به خاطر تشرف به حج تمتع البته روز سه شنبه 3/7/90 باید اعزام بشند ما چون وسط هفته امکانش نبود که بریم آخر همین هفته رفتیم که خداحافظی کنیم برای منم یه تجربه قشنگی بود که ساک عزیز و بابا بزرگ را خودم بپیچم و وسایلشون رو طبق لیست داده شده توی ساک بگذارم خیلی خوب بود و همگی خوشحال بودیم میشه روزی که ساک خودمون رو بپیچیم اگه خدای مهربونم بخواد از همینجا ازش خواهش می کنم هر وقت که لیاقت داشتم منو به خونه خودش دعوت کنه الهی آمین شب جمعه هم آماده شدیم برای رفتن به مراسم جشن عقد با خاله سمیه و خا...
3 آبان 1390
1